شما از چه نویسندگانی الهام گرفتهاید؟
- من به ادبیات معاصر علاقهی فراوانی دارم. تعداد زیادی از رمانهای دههی اخیر، به ویژه رمانهایی را که توسط زنان و در مورد آنها نوشته شده است، خواندهام و در حین نوشتن این کتاب، آنها را در نظر داشتم، یعنی ایدهی خلق قهرمانی مستقل با شخصیتی خاص و گذشتهای پیچیده.
ایدهی موضوع پیچیدهای که در رمان میبینم، از کجا آمد؟
- این ایده وقتی به ذهنم رسید که مقالهای در مورد تنهایی خواندم. این مقاله شامل مصاحبهای بود با یک زن جوان نزدیک سی ساله که در شهر بزرگی زندگی میکرد. او گفته بود معمولا جمعه شبها محل کارش را ترک میکند و تا دوشنبه صبح با کسی صحبت نمیکند. من خیلی تعجب کردم. معمولا وقتی در مورد تنهایی صحبت میکنیم، موضوع صحبتمان افراد مسنتر است. وقتی بیشتر در مورد آن فکر کردم متوجه شدم عوامل زیادی وجود دارد که موجب میشود جوانان هم چنین چیزی را تجربه کنند بدون آنکه تقصیری داشته باشند و در ضمن، چنین افرادی در هر سنی که باشند، برقراری ارتباط معنادار چقدر دشوار برایشان خواهد بود. این چنین بود که داستان و شخصیت الینور در ذهنم ساخته شد.
با توجه به عنوان کتاب، مخاطب از ابتدا به نوعی شرایط احساسی الینور را نادیده میگیرد اما خیلی زود متوجه میشود که این یک نام بیمسماست.
چرا الینور در چنین مرحلهی انکاری قرار دارد؟
- با روایت داستان متوجه میشویم زندگی الینور به نقطهای رسیده است که واقعا باید شخصیت خود را تغییر دهد. عوامل کمککننده، همان رویدادهای کوچک پایان داستان هستند اما در این مرحله از زندگی، تجربیات بسیار چالشبرانگیزی که در گذشته داشته و به آنها پرداخته نشده و به طور کامل حل نشدهاند، موجب میشود او به این نتیجه برسد که دیگر قادر نیست آن وضع را ادامه بدهد.
وقتی در ابتدا با الینور آشنا میشویم، او با مهارتهای اجتماعی و احساسی در چالش است.
آیا احساس میکنید این مشکل نسل حاضر است؟
- من اینطور فکر نمیکنم، نه. من دنبال آن نبودم که این را تعمیم بدهم و در مورد نسل الینور به این نتیجه برسم. او تجربیات خاصی داشته که بسیاری از آنها به او آسیب زدهاند. در نتیجه، آموخته که چطور زنده بماند اما نیاموخته چطور زندگی کند و این در شکلگیری مهارتهای اجتماعی و احساسی او تاثیر داشته است.
ریموند و سَمی، اولین دوستان الینور هستند اما او در ابتدا در مقابل اینکه به آنها نزدیک شود، مقاومت میکند.
علت آن اضطراب اجتماعی است یا ترسی واقعی؟
- فکر میکنم برای الینور، علتش محافظت از خود است. اگر او اجازه ندهد مردم به او نزدیک شوند، آنها قادر نخواهند بود به او آسیب برسانند اما قادر به کمک هم نخواهند بود. او باید در طول داستان بیاموزد که حصار دورش را کنار بزند و آن قدم را بردارد. ارتباط و دوستی، بخش اصلی تجربیات انسان هستند و مهم است که الینور بتواند آن را درک کند.
اگر میتوانستید با الینور بنشینید و به او حرفی بزنید، به او چه میگفتید؟
- «تو مهم هستی.»
بیماری روانی در امریکا موضوعی بحثبرانگیز است و مردم هنوز با لفظهای «دیوانه» یا «روانی» درگیر هستند. شما امید دارید پس از پایان این کتاب، مخاطب به چه نتیجهای برسد؟
- این موضوع، مهم و پیچیده است اما چیزی که من میخواستم در این کتاب روی آن تاکید کنم، فقط و فقط اهمیت مهربانی بود و اینکه ما اغلب از باری که روی شانهی افراد دور و برمان سنگینی میکند، آگاهی نداریم و کوچکترین حرکات، مهربانیهای خیلی جزئی و عادی برای فرد درست، در زمان درست میتواند همهچیز را به کلی تغییر بدهد.
چطور بین طنز و تراژدی تعادل برقرار کردید؟
- من تلاش کردم شخصیتها و زندگیهایی را روایت کنم که واقعی باشند و طنز و تراژدی باید هر دو وجود میداشتند. انسانها حتی در سختترین شرایط هم میتوانند چیزی پیدا کنند که به آن بخندند (البته، طنز گاهی اوقات، میتواند بسیار تلخ باشد.) من هرگز نمیخواستم خواننده به الینور بخندد. روایت کتاب از زبان اول شخص به این معناست که وقتی او با روشهای نامناسب صحبت یا رفتار میکند، تعمدی در آزردن کسی ندارد. همینطور سعی کردم نشان بدهم الینور با وجود شرایط ناامیدکنندهی زندگیاش هرگز به حال خودش افسوس نمیخورد تا مخاطب بتواند خودش در مورد الینور نتیجه بگیرد و با او همراه شود.
منبع : نشر آموت