مریم سادات حسینی

5 نفر این منتقد را دنبال کرده اند

نقد کتاب : آناکارنینا

آناکارنینا؛ رویارویی میان نو و کهنه
آناکارنینا قصۀ عشق است و نیست. اواخر قرن نوزده است و قصه بین مسکو و پترزبورگ رفت‌وآمد می‌کند. روسیۀ قرن نوزده با غرب و مدرنیته آشنا شده ولی آن را دربست نپذیرفته است. رویارویی و گاه جدال بین نو و کهنه در قصه، به شکل‌های مختلف و در سطوح متفاوت ظاهر می‌شود. گاه میان بحث‌ها و مجادلات فلسفی و نیمه‌فلسفی شخصیت‌های رمان، گاه به شکل تفاوت فرهنگی بین پترزبورگ و مسکو و گاه در قالب درگیری شخصیِ زمین‌داری که می‌خواهد کشاورزی‌اش را مدرن کند و درعین‌حال روس باقی بماند. شاید بارزترین جلوۀ این رویارویی را در قالب دو قصۀ عشق رمان بشود دید.
تولستوی در آناکارنینا دو قصۀ عشق را در موازات هم پیش می‌برد. یکی پر شر و شور و نامتعارف و خارج از عرف و چارچوب و بدفرجام است، دیگری معقول و سنتی و اهلی و خوش‌فرجام. در همان فصل‌های نخست کتاب، وقتی هنوز ماجراها چندان بسط نیافتند، تولستوی اشاره‌ای گذرا به این دو نوع عشق دارد. جایی که لوین و استیوا در رستوران نشسته‌اند و دربارۀ عشق، زن و اخلاق گپ می‌زنند. تولستوی این دوگانه را از رسالۀ ضیافت افلاطون گرفته است و از زبان لوین به نام افلاطون هم اشاره می‌کند. استیوا از تراژدیِ گیرکردن بین دو زن می‌گوید. وقتی اخلاق، ایجاب می‌کند پیش زنی بمانی که دوستش نداری و دل، ایجاب می‌کند سمت زنی بروی که بودن با او اخلاقی نیست. لوین در پاسخ به او می‌گوید «هر دو جور عشقی که، اگر یادت باشد، افلاطون در ضیافت خود وصف می‌کند، هر دو محکی هستند برای شناختن آدم‌ها. بعضی از مردم فقط یک جورش را می‌فهمند و بعضی دیگر جور دیگرش را. کسانی که جز عشق غیرافلاطونی نمی‌شناسند بیهوده صحبت از تراژدی می‌کنند. این جور عشق، کاری به تراژدی ندارد. «از لذتی که نصیبم کردید بی‌نهایت متشکرم. خداحافظ!» سراسر تراژدی‌شان جز این نیست. در عشق افلاطونی هم جایی برای تراژدی نیست. چون در این جور عشق، همه‌چیز روشن و پاک است». (تولستوی، آنا کارنینا، ترجمۀ سروش حبیبی، نشر نیلوفر، چاپ سوم، ص75)
شاید نتوان دو قصۀ عشقی را که در آناکارنینا آمده صریح و روشن در دسته‌بندی ایدئالیستی لوین/ افلاطون جای داد. چنانچه خود لوین هم بعد از بیان نظر افلاطون دچار تردید شد که آیا در دنیای واقعی هم می‌شود چنین مرزبندی دقیقی داشت یا نه. گویی این تقسیم‌بندی دوگانه، آن‌قدرها که در نظر ساده است، در عمل آسان نیست. ولی به‌هرحال طرح داستان بر اساس همین دوگانه پیش می‌رود و دست کم در فرجام، این دو قصه، دقیقاً مطابق همان چیزی هستند که لوین پیشاپیش گفته است. یک طرف بدفرجامی و دهشت است و طرف دیگر روشنی و سعادت و فرجامی شیرین.
عشق بدفرجام که عشق آنا و ورونسکی ا‌ست، عشق پترزبورگی و مدرن کتاب است. پترزبورگ پنجرۀ گشودۀ روسیه به سمت مدرنیته بود. دکتر داوری در جایی می‌گوید: «در آغاز عهد جدید و تجدد و در زمانی‌که هنوز هوس‌مان شهر پاریس را مدرن نکرده بود و شاید جز آمستردام هیچ‌شهر مدرنی در جهان وجود نداشت و در روسیۀ غیر مدرن که می‌بایست بزرگ‌ترین و مهم‌ترین کشمکش‌های روحی و اخلاقی جهان جدید در تاریخ و فرهنگ آن واقع شود، شهری ساخته شد که به قول داستایوفسکی، انتزاعی‌ترین و مصنوعی‌ترین شهر جهان است. پتر کبیر در آغاز قرن هجدهم این شهر را بنا کرد.»، این شهر همان پترزبورگ است.
روسیه در مواجهه با دنیای نو مثل ژاپن عمل نکرد که فعالانه آن را در خود جذب کند، مثل کشورهای جهان سوم هم در مقابل آن منفعل ظاهر نشد، بلکه راه سومی رفت. روسیه درعین‌حال که دنیای نو را می‌خواست، از پذیرش آن اکراه داشت لذا سعی کرد از همان آغاز مواجهه با تجدد، دنیای نو را بشناسد. بار خودآگاهی به وضع موجود بر دوش شاعران و نویسندگان روسی بود؛ از پوشکین گرفته تا داستایوفسکی و تولستوی و دیگران. همین نویسندگان بودند که حتی پیش از خود اندیشمندان غربی نهیلیسم پنهان در دنیای نو را دیدند و در آثار خود به کرّات آن را نشان دادند. آنا کارنینا هم یکی از این آثار پیش‌آگاهانه است.
سایۀ نهیلیسم غربی را در تیره‌روزترین شخصیت رمان که آنا است تا سعادتمندترین شخصیت که لوینِ راست‌کردار است، می‌توان دید. آنا بی‌ایمان نیست، اما ایمان چندان سفت و سختی هم ندارد که محافظ او باشد. آنا گرفتار عشقی نامتعارف می‌شود. در آغاز به‌واسطۀ همان ایمان و فشار عرف و اجتماع با آن مقابله می‌کند ولی جایی که دیگر توان مقابله ندارد، تنها می‌تواند از خداوند طلب بخشش کند و خود را به جریانی که پیش‌آمده بسپارد. به نظرش می‌رسد که با این عشقِ تازه، سعادتمند خواهد شد ولی هرچه در عشقش پیش‌تر می‌رود سعادت از او دورتر می‌شود. این عشق نه تنها او را آرام نمی‌کند که به‌کلی اسباب پریشانی‌اش می‌شود.
سارتر می‌گوید: «دیگری جهنم است.»، کنت ورونسکی مصداق همان دیگری است که جهنمِ آنا می‌شود. آنا که همۀ زندگی‌اش را در عشق و معشوق خلاصه کرده، چاره‌ای ندارد غیر اینکه معشوق را به‌تمامه به بند بکشد و او را از آنِ خود کند. تنها بهانۀ او برای زندگی عشق و ورونسکی ا‌ست و بدون این‌ها زندگی او کاملاً تهی از معنا می‌شود. اما معشوق به اقتضای انسان‌بودن و اراده‌داشتن از به بند کشیده‌شدن، سر باز می‌زند. ورونسکی خواهان آزادی‌ است. در این نبرد تا پای جان (به تعبیر هگل) که یکی می‌خواهد دیگری را به بند محبت خود بکشد و دیگری دائم بندها را پاره می‌کند تا آزادی بیشتری داشته باشد، در نبردی که هیچ‌یک از طرفین، راضی به بردگی نیست، شاید تنها مرگ بتواند قدری صلح و آرامش برقرار کند. آنا مرگ را انتخاب می‌کند، به قصد اینکه ورونسکی را عذاب بدهد. باز از دست ایمان متزلزل او کاری برنمی‌آید. موقع خودکشی باز از خداوند طلب بخشش ‌می‌کند و برای همیشه خاموش می‌شود.
عشق خوش‌فرجام رمان، عشق لوین و کیتی ا‌ست؛ عشق مسکویی و حتی به تعبیری روستایی. در این سویۀ سفید نیز در آغاز، اوضاع چندان بر وفق مراد نیست. لوین هم فرزند قرن نوزدهم روسیه است. او دچار تردید است. تردیدی که خود لوین دقیقاً نمی‌داند از کجا آمده. با بالاتر رفتن سن و بیشترشدن مطالعه و تجربۀ او ایمان معصومانۀ خود را جایی در گذشته، گم می‌کند. می‌کوشد مثل بسیاری از دوستان خود علم و ماده‌باوری و اندیشه‌های نویی از این دست را جایگزین ایمان خود کند. اما فرق او با دوستانش در این است که تردید او را رها نمی‌کند. او پرسشی بنیادین دارد و زندگی‌اش تجسم تلاش برای یافتن پاسخ این پرسش است: «کی هستم؟ چرا هستم؟». بدون پاسخ گفتن به این پرسش‌ نه زندگی‌اش معنا دارد، نه از آرام و قرار خبری‌ است. دیگران با استقبال از اندیشه‌های نو ایمان‌شان را رها کردند و عقایدشان را منکر شدند و کوشیدند مسائل دیگری را پیش بکشند و خود را به حل آن‌ها مشغول کنند: مثلاً تئوری تکامل، توضیح مادی روح و از این قبیل. اما این مسائل برای لوین مسائل حقیقی نیستند. سؤال او بسیار پر شورتر است و طوری به زندگی‌اش آمیخته که آرام و قرار را از او گرفته است. او مسألۀ نظری ندارد. مسألۀ او معطوف به خود زندگی است. او بدون باور به مسیحیت و خدا از کجا باید فرق خوب و بد را بفهمد و بدون این تمیز، چطور می‌تواند قدم از قدم بردارد؟ لوین در جدال بین عقل و ایمان و نو و کهنه، حکم به بی‌خردی عقل می‌دهد و تلاش می‌کند دیگر دچار «مکر عقل» نشود. او خود را به جریان زندگی می‌سپارد، به صدای قلب مسیحی‌اش گوش می‌دهد و بالأخره آرام می‌گیرد.
آناکارنینا قصۀ عشق است و نیست. در آناکارنینا به وفور از عشق می‌خوانیم ولی درعین‌حال عشق برای تولستوی زمینه‌ای‌ است که کمک می‌کند او از رویارویی نو و کهنه در روسیۀ قرن نوزدهم بگوید. از نبرد میان بی‌ایمانی و ایمان و از جدال بین عقل و ایمان. البته جدال بین عقل و ایمان در مسیحیت جدال تازه‌ای نیست و به‌اندازۀ خود مسیحیت قدمت دارد. اما تولستوی در آنا کارنینا شکل نویی از این جدال را که ویژۀ زمانه‌ی او و برخاسته از تحولات جدید روسیه است، به ما نشان می‌دهد. ضمن اینکه به جز دو شخصیت اصلی رمان و ماجرای عشق‌شان، شخصیت‌های فرعی دیگری هم در رمان هستند که هر یک مرام و مسلکی ویژۀ خود دارند. یکی تنها در زندگی دنبال لذت است، دیگری سخت به پوستۀ مسیحیت چسبیده و خوانشی به‌شدت ظاهرگرایانه از دین دارد، یکی هم راه و رسم مرتاضی و بی‌اعتنایی به دنیا را در پیش گرفته است. فلاسفۀ ماتریالیست، مبارزان اجتماعی دین‌ستیز و مؤمنانِ بی‌ادعا، همه و همه مجموعۀ تولستوی را کامل می‌کنند و هر یک از این شخصیت‌ها به او کمک می‌کنند که گوشه‌ای از وضعیت دین و معنویت در روسیۀ قرن نوزدهم را نشان‌مان ‌دهد. وضعیتی که البته بی‌شباهت به ایرانِ امروز نیست و از این حیث خواندن آناکارنینا ما را به وضع خودمان آگاه‌تر می‌کند.

منبع: شهرستان ادب

 

آناکارنینا
کتاب « آنا کارنینا» نوشته‌ی نویسنده‌ی مشهور قرن نوزدهم « لئو تولستوی» است. تولستوی در این رمان شرح‌حال روابط میان خانواده‌‌های روسی در طبقه اشراف در قرن نوزدهم را روایت می‌کند. نیمی از کتاب به شخصیتی به‌نام آناکارنینا می‌پردازد و نیم‌دیگر آن شرح‌حال شخصیتی به‌نام «لوین» را از نظر می‌گذراند. داستان از آمدن آناکارنینا نزد خانواده برادرش به‌منظور حل اختلافات آ‌ن‌ها آغاز می‌شود. قامت این زن جوان در مسکو سرآغاز ماجراهای این کتاب می‌شود. آناکارنینا برخلاف دیگر اثر برجسته‌ی تولستوی، جنگ و صلح، درون‌مایه‌ای عاشقانه و اجتماعی دارد و از این نظر عامه‌پسندتر است. این رمان که در آغاز طی سه سال به‌صورت پاورقی در گاهنامه‌ای منتشر می‌شده است یکی از شاهکار‌های ادبیات جهان در سبک واقع‌گرا است. قسمت کوتاهی از متن را در ادامه می‌خوانیم: « بار گناهی نکرده را پذیرفتن دردناک بود، امّا بی‌گناهی خود را ثابت کردن و درد را بر دوست روا داشتن دل سنگ می‌خواست. مثل بیماری نیم‌خفته و از درد نالان می‌خواست محل دردناک را از تن خود جدا کند و به دور اندازد و چون بیدار شد دید که جای دردناک وجود خود اوست.»

برو به صفحه کتاب
بازدید این مطلب : 447
تاریخ انتشار : 1399/01/14

عبارت امنیتی