قربانگاه سهراب

قالیچه را از کنار فرمان برداشتم و گذاشتم روی زانوان خودم که روی صندلی عقب نشسته بودم. پدر گفت: «آره، مراقبش باش.» گفتم: «قالیچه خودم.» پدر گفت: «آره، یکم شبیه.» گفتم: «شبیه نه، خودشه.» پدر غش غش خندید. کاوسی که کنارش نشسته بود، گفت: «فعلا قالیچه سه تا خاطرخواه داره.»
8 /10
8

قربانگاه سهراب

قالیچه را از کنار فرمان برداشتم و گذاشتم روی زانوان خودم که روی صندلی عقب نشسته بودم. پدر گفت: «آره، مراقبش باش.» گفتم: «قالیچه خودم.» پدر گفت: «آره، یکم شبیه.» گفتم: «شبیه نه، خودشه.» پدر غش غش خندید. کاوسی که کنارش نشسته بود، گفت: «فعلا قالیچه سه تا خاطرخواه داره.»

حسن اصغری



نظرات


برای ثبت نظر ابتدا وارد سیستم شوید

شاید دوست داشته باشید

فروشندگان اين كتاب

عبارت امنیتی