تهران شهر بی آسمان

پیرمرد لندوک سر از گور درآورده بود. شانه های باریکش از خاک بیرون بود. رگ های سبز از روی شقیقه ها به سمت گلو می رفت. از پشت غباری که از زمین و زمان به هوا می رفت او را نگاه می کرد...
7 /10
7
موضوع کتاب


تهران شهر بی آسمان

پیرمرد لندوک سر از گور درآورده بود. شانه های باریکش از خاک بیرون بود. رگ های سبز از روی شقیقه ها به سمت گلو می رفت. از پشت غباری که از زمین و زمان به هوا می رفت او را نگاه می کرد...

امیرحسن چهل تن



نظرات


برای ثبت نظر ابتدا وارد سیستم شوید

شاید دوست داشته باشید

فروشندگان اين كتاب

عبارت امنیتی