دختر ذرت

«مامی!» این صدای ماریسا بود، اما خفه، از دور. ماریسا آن طرف شیشه کلفتی گیر افتاده بود، لئا فریادهای نومید او را به زحمت میشنید. ماریسا با مشت‌هایش به شیشه میکوبید و صورت خیسش را به آن میمالید. اما شیشه کلفت‌تر از آن بود که بشکند. «مامی! کمکم کن، مامی...» و لئا نمیتوانست تکان بخورد تا به کمک بچه‌اش برود، لئا فلج شده بود. چیزی پاهایش را گیر انداخته بود، ریگ روان، طناب‌هایی درهم. اگر میتوانست خود را آزاد... آوریل یک دفعه از خواب بیدارش کرد. کسانی آمده بودند او را ببینند، گفتند دوستان ماریسا هستند.
8 /10
8

دختر ذرت

«مامی!» این صدای ماریسا بود، اما خفه، از دور. ماریسا آن طرف شیشه کلفتی گیر افتاده بود، لئا فریادهای نومید او را به زحمت میشنید. ماریسا با مشت‌هایش به شیشه میکوبید و صورت خیسش را به آن میمالید. اما شیشه کلفت‌تر از آن بود که بشکند. «مامی! کمکم کن، مامی...» و لئا نمیتوانست تکان بخورد تا به کمک بچه‌اش برود، لئا فلج شده بود. چیزی پاهایش را گیر انداخته بود، ریگ روان، طناب‌هایی درهم. اگر میتوانست خود را آزاد... آوریل یک دفعه از خواب بیدارش کرد. کسانی آمده بودند او را ببینند، گفتند دوستان ماریسا هستند.

جویس کارول اوتس



نظرات


برای ثبت نظر ابتدا وارد سیستم شوید

شاید دوست داشته باشید

فروشندگان اين كتاب

عبارت امنیتی