آخرین غروب های زمین

هیچ نشانه‌ای از پدرش نمی‌بینند و لحظه‌ای او را تصور می‌کند که در آب غوطه‌ور است. یا بدتر از آن، مثل سنگی غرق می‌شود. با چشمانی باز، در گودالی عمیق که بر فراز آن بر سطح آب، در قایقی چون گهواره‌ای تکان می‌خورد، پسرش دست از خندیدن برداشته و کم‌کم نگران شده است. آن وقت B سر جایش می‌نشیند و چون آن‌طرف قایق را نگاه کرده و آن‌جا هم هیچ نشانه‌ای از پدرش ندیده می‌پرد توی آب. و آن‌چه روی می‌دهد از این قرار است: مادامی که B با چشمان باز پائین می‌رود، پدرش، او هم با چشمانی باز، کیف پول در دست راست بالا می‌آید (کمابیش هم را لمس می‌کنند) وقتی از کنار هم می‌گذرند به هم نگاه می‌کنند، اما نمی‌توانند یا دست کم بلافاصله نمی‌توانند مسیرشان را تغییر دهند، بنابراین B به فرود خاموش خود ادامه می‌دهد و پدرش هم در سکوت به صعود خود. بخشی از داستان دوست شدن من و سنسینی حکایت غریبی داشت. آن‌ موقع من بیست و خرده‌‌ای‌ساله بودم و آه در بساط نداشتم. در حومه‌ی گیرونا در خانه‌ای خرابه زندگی می‌کردم که خواهرم و شوهرخواهرم موقع نقل ‌مکان به مکزیک برایم گذاشته بودند، تازه کارم را به‌عنوان نگهبان شب در کمپی در بارسلون از دست داده بودم، کاری که تمایلم را برای شب‌ نخوابیدن تشدید کرده بود.
8 /10
8

آخرین غروب های زمین

هیچ نشانه‌ای از پدرش نمی‌بینند و لحظه‌ای او را تصور می‌کند که در آب غوطه‌ور است. یا بدتر از آن، مثل سنگی غرق می‌شود. با چشمانی باز، در گودالی عمیق که بر فراز آن بر سطح آب، در قایقی چون گهواره‌ای تکان می‌خورد، پسرش دست از خندیدن برداشته و کم‌کم نگران شده است. آن وقت B سر جایش می‌نشیند و چون آن‌طرف قایق را نگاه کرده و آن‌جا هم هیچ نشانه‌ای از پدرش ندیده می‌پرد توی آب. و آن‌چه روی می‌دهد از این قرار است: مادامی که B با چشمان باز پائین می‌رود، پدرش، او هم با چشمانی باز، کیف پول در دست راست بالا می‌آید (کمابیش هم را لمس می‌کنند) وقتی از کنار هم می‌گذرند به هم نگاه می‌کنند، اما نمی‌توانند یا دست کم بلافاصله نمی‌توانند مسیرشان را تغییر دهند، بنابراین B به فرود خاموش خود ادامه می‌دهد و پدرش هم در سکوت به صعود خود. بخشی از داستان دوست شدن من و سنسینی حکایت غریبی داشت. آن‌ موقع من بیست و خرده‌‌ای‌ساله بودم و آه در بساط نداشتم. در حومه‌ی گیرونا در خانه‌ای خرابه زندگی می‌کردم که خواهرم و شوهرخواهرم موقع نقل ‌مکان به مکزیک برایم گذاشته بودند، تازه کارم را به‌عنوان نگهبان شب در کمپی در بارسلون از دست داده بودم، کاری که تمایلم را برای شب‌ نخوابیدن تشدید کرده بود.

روبرتو بولانیو



نظرات


برای ثبت نظر ابتدا وارد سیستم شوید

شاید دوست داشته باشید

فروشندگان اين كتاب

عبارت امنیتی