خدایا آن جایی؟ منم مارگارت
مارگارت سایمون که حدودا ۱۲ ساله است، عاشق موی بلند، ماهی تن، بوی باران و چیزهای صورتی رنگ است. او که از نیویورک سیتی به حومهی شهر نقل مکان کرده است، نگران جور شدن با دوستان جدیدش است، وقتی با صحبت کردن در یک کلوپ با دوستان جدیدش وارد اولین عرصهی زندگی خود میشود، اینجاست که مارگارت با خوشحالی احساس وابستگی به آنها میکند، اما هیچیک از آنها نمیتوانند باور کنند که مارگارت هیچ ایده و عقیدهی خاصی ندارد و مارگارت هم نمیتواند این حقیقت را که او میتواند هر چیزی را که در ذهنش است به آنها بگوید، مثلا دربارهی دوستش که با خداوند صحبت میکند. مارگارت، بانمک و اصیل است و افکار و احساساتش، به خوبی بخش عمدهای از شخصیت او را نشان میدهد؛