بعضیها هیچ وقت نمیفهمن
تو یکی از روزنامههای محلی نوشته بودن اجدادم بالای درختا میشستن و انگشت تو دماغشون میکردن من که خودم آروم و آسوده تو پاریس زندگی میکنم هرروز هم بعد از غذا یه نیم ساعتی با دو تا از رفقا چهار برگ بازی میکنم که برام زیاد کاری نداره تو زندگیم فقط یه آرزوی کوچولو دارم و اون اینه که یبار چشامو واکنم ببینم زندونیای سیاسی آلمان و قاضیای اونا جاهاشون با هم عوض شده.