داستان های اوهایو

وقتی آن شب آن یکی سرباز فرار کرد، من نشستم بالای آن پشته و به گریه‌زاری‌های آن یکی گوش دادم هر چند دقیقه یک تکه سنگ می‌انداختم کنارش و می‌شنیدم یکی از مارها باز نیشش می‌زد نزدیکی‌های نیمه‌شب بود که سرش پس افتاد و شنیدم کمی با مادرش حرف زد چیزهایی به او گفت که تا به حال به او نگفته بود، اما آخرش همه‌چیز ساکت شد و من فهمیدم او هم تسلیم چنگال مرگ شده است روز بعد آن یکی که در رفته بود با چند نفر با یک کامیون اتاق‌دار بزرگ برگشت و قبل از این که وارد چاله شوند و جسد سرباز مرده را بیرون بیاورند، بیش از چهل خشاب تیر گوزن‌کش جای جای چاله خالی کردند
7 /10
7

داستان های اوهایو

وقتی آن شب آن یکی سرباز فرار کرد، من نشستم بالای آن پشته و به گریه‌زاری‌های آن یکی گوش دادم هر چند دقیقه یک تکه سنگ می‌انداختم کنارش و می‌شنیدم یکی از مارها باز نیشش می‌زد نزدیکی‌های نیمه‌شب بود که سرش پس افتاد و شنیدم کمی با مادرش حرف زد چیزهایی به او گفت که تا به حال به او نگفته بود، اما آخرش همه‌چیز ساکت شد و من فهمیدم او هم تسلیم چنگال مرگ شده است روز بعد آن یکی که در رفته بود با چند نفر با یک کامیون اتاق‌دار بزرگ برگشت و قبل از این که وارد چاله شوند و جسد سرباز مرده را بیرون بیاورند، بیش از چهل خشاب تیر گوزن‌کش جای جای چاله خالی کردند

دونالد ری پولاک



نظرات


برای ثبت نظر ابتدا وارد سیستم شوید

شاید دوست داشته باشید

فروشندگان اين كتاب

عبارت امنیتی