به من نگاه کن

شب جا پهن کردیم روی پشت بوم. خوب یادمه. تابستون بود. پسرا زود خوابیدن. من اما خوابم نمیبرد. مادرم خزید زیر لحاف و پشتشو کرد به آقاجون. آقاجون داشت گریه میکرد. من دیدم. یه قطره از گوشه چشمش چکید. یه‌باره گفت: «مسروره اون دختره رو یادته، اون که شعر میگفت؟» مادرم جلدی روشو گردوند سمت آقاجونم. آقاجون گفت: «یادته، مسروره، شعراشو خودم فرستادم تهران که تو مجله چاپ کنن؟»
7 /10
7

به من نگاه کن

شب جا پهن کردیم روی پشت بوم. خوب یادمه. تابستون بود. پسرا زود خوابیدن. من اما خوابم نمیبرد. مادرم خزید زیر لحاف و پشتشو کرد به آقاجون. آقاجون داشت گریه میکرد. من دیدم. یه قطره از گوشه چشمش چکید. یه‌باره گفت: «مسروره اون دختره رو یادته، اون که شعر میگفت؟» مادرم جلدی روشو گردوند سمت آقاجونم. آقاجون گفت: «یادته، مسروره، شعراشو خودم فرستادم تهران که تو مجله چاپ کنن؟»

الهام فلاح



نظرات


برای ثبت نظر ابتدا وارد سیستم شوید

شاید دوست داشته باشید

از همین ناشر

فروشندگان اين كتاب

عبارت امنیتی