بهترین بچه عالم: مجموعه داستان های خیلی کوتاه
بچه توی ننو کنار تختخواب بود. باشلق و لباس سرهم سفیدی داشت. ننو را تازه رنگ زده بودند. دور آن روبان آبی خیلی کمرنگی بسته بودند و توی ننو تشکچة آبی بود. سه خواهر کوچک و مادر که تازه از رختخواب بلند شده بود و هنوز حالش به جا نبود، همراه با مادربزرگ دور بچه را گرفتند و او را تماشا میکردند که خیره نگاه میکرد و گاهی مشت خود را به دهان میبرد. نمیخندید و لبخند هم نمیزد اما گاه و بیگاه پلک میزد و هروقت یکی از دخترها چانة او را بازی میداد، زبانش را بیرون میآورد و پس میکشید.