یوهانس کلیماکوس (یا در همه چیز باید شک کرد)
وقتی به هنگام تفکر سرش همچون خوشهی رسیدهی گندم تعظیم میکرد،نه از آن رو بود که به ندای معشوق گوش سپرده بود، بلکه چون در حال گوش فرا دادن به نجوای پنهانی افکار بود؛ آن هنگام که در چهرهاش هویدا بود که مشغول خیال بافیست، به این دلیل نبود که تصویر لرزانی از معشوق در خیال اوست،بلکه چون حرکت فکر برایاش در حال وضوح یافتن بود.دلخوشیاش آن بود که با یک فکر واحد آغاز کند و بعد با تفکر منسجم گام به گام به فکری بالاتر صعود کند،زیرا در نظر وی تفکر منسجمْ نردبان بهشت بود، و سعادت خویش را حتی عظیمتر از ملائک میدانست.از این رو، وقتی به بالاترین فکر میرسید، برایاش حظی توصیفناپذیر و لذتی شورمندانه بود که باز با سر به بحر همان تفکرات منسجم شیرجه بزند و دوباره به همان نقطهای بازگردد که از آنجا رهسپار گشته بود. «