پیچک
شنبه شبی بود. شب عید سانبازیلیو، محافظ دهکدهی بارونئی. از دور صدای مبهم و مغشوشی به گوش می رسید. صدای آتش بازی، صدای طبل و دهل و داد و فریاد بچهها در خیابان باریکی که رو به سراشیبی میرفت و با سنگ، فرش شده بود و آخرین سرخی غروب هنوز آن را روشن نگه داشته بود... ؛