دریای نزدیک
من در کنار دریا و فقری که برایم مجلل بود بزرگ شدم، سپس دریا را گم کردم و فقری طاقت فرسا را یافتم که در آن تمام زیب و زیورها برایم خاکستری و رنگ باختند از آن پس، انتظار میکشم؛ انتظار کشتیهای عازمِ خانه، سرای آبها، روشنیِ روز. با شکیبایی انتظار میکشم، با تمام نزاکتی که در چنته دارم. مردم مرا میبینند که در خیابانهای خوب و بالای شهر قدم میزنم، من مثل هرکس دیگری چشماندازها را تحسین میکنم، با دیگران دست میدهم، اما این من نیستم که سخن میگوید مردم از من تمجید میکنند، اما به محض اینکه اندکی فلسفهبافی کنم، ناسزایم میگویند و من به ندرت تحیر نشان میدهم؛ سپس فراموش میکنم و به کسی که ناسزایم گفته لبخند میزنم یا در معاشرت با کسی که دوستش دارم بیش از حد مودبانه رفتار میکنم چه کنم که تمام آنچه میتوانم به خاطر بیاورم تنها یک تصویر است. عاقبت آنها وادارم میکنند بگویم من کیستم؟ هنوز هیچ، هنوز هیچ