همه چیز، همه چیز
از پنجره رو برمی گردانم. از چه چیزی پشیمانم؟ از اینکه در اولین فرصتی که پیش آمد بیرون رفتم. از اینکه دنیا را دیدم و عاشقش شدم. از اینکه عاشق آلی شدم. حالا که میدانم همه آن چیزها را از دست داده ام، چطور میتوانم بقیه ی عمرم را با این عذاب سر کنم؟ چشم هایم را می بندم و سعی می کنم بخوابم. اما تصویر چهره قبلی مامان، آن همه عشق فداکارانه ای که در چشم هایش موج میزند، دست از سرم برنمی دارد. پس به این نتیجه میرسم که عشق چیز فوق العاده وحشتناکی است. دوست داشتن کسی به همان شدت که مامان من را دوست دارد باید شبیه جان کندن قلب آدم بیرون از سینه اش، بدون پوست، بدون استخوان و بدون هیچ محافظی باشد. عشق چیز وحشتناکی است و از دست دادنش از آن هم بدتر است.