دزد پادگان
اما لحظاتی هست كه آن روز را به ياد میآورم، اين كه چه لذتی دارد كه مردی بیقيد باشی با دوستانی بیقيدتر... سه مرد با تفنگ. به جرقهی سوزانی فكر میكنم كه از آتش جدا میشود و با باد به سمت انبارها و علفهای خشك میآيد؛ و به سه سرباز چترباز ديوانه در محوطهای محصور. شايد از فورت برگ صدای انفجار را میشنيدند. همهشان آسمان را كه زرد و سرخ میشد میديدند و لرزش زمين را حس میكردند. چيز مهيبی میشد.