مسئله اسپینوزا
اسپینوزا برمیگردد و با دو غریبه مواجه میشود، جوانان خستهای که به نظر میرسد از راه درازی آمدهاند یکی از آنها دارای قدی بلند با سری بزرگ است که گویا به دلیل سنگینی زیاد نمیتواند راست نگهش دارد لباسهایش از کیفیت مناسب برخوردار، ولی کثیف و چروک است دیگری لباسهای مندرس و دهاتی به تن داشت و پشت سر همراهش ایستاده بود او موهای بلند زبر و کرکی، چشمانی تیره، چانهای قوی و بینی بزرگ دارد او خیلی رسمی ایستاده است تنها چشمهایش مثل قورباغهای ترسیده میجنبداسپینوزا با نگرانی سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهدمرد بلندقامت میگوید: «من ژاکوب مندوزا هستم ما باید تو رو میدیدیم و با تو حرف میزدیم ایشون پسر عموی منه فرانکو بنیتز که تازه از پرتغال آوردمش پسرعموم» ژاکوب دست بر شانهی فرانکو میگذارد «سردرگم و آشفتهس»اسپینوزا جواب داد: «بله، مشکلش چیه؟»«او دچار یک بحران جدیه»«بله و چرا به دنبال من هستین؟»«به ما گفتن تو کسی هستی که میتونی کمکمون کنی، شاید تنها کس»«کمک؟»«فرانکو ایمان خودش رو از دست داده او به همه چیز شک داره تمام مناسک مذهبی، عبادات، حتی وجود خدا مدام دچار ترسه نمیخوابه و از خودکشی حرف میزنه»