کامچاتکا

آخرین چیزی که پدر به من گفت، آخرین کلمه‌ای که از زبان او شنیدم، کامچاتکا بود. مرا بوسید و با ته‌ریش سه-چهار روزه‌اش صورتم را خراشید و سوار سیتروئن شد. ماشین در خیابان پست و بلند مارپیج رفت. مدتی به حباب سبزرنگی خیره بودم که پشت تپه‌ای گم می‌شد و دوباره پیدا می‌شد و هی کوچک و کوچک‌تر به نظر می‌آمد تا این که دیگر چیزی ندیدم... ؛
6 /10
6

کامچاتکا

آخرین چیزی که پدر به من گفت، آخرین کلمه‌ای که از زبان او شنیدم، کامچاتکا بود. مرا بوسید و با ته‌ریش سه-چهار روزه‌اش صورتم را خراشید و سوار سیتروئن شد. ماشین در خیابان پست و بلند مارپیج رفت. مدتی به حباب سبزرنگی خیره بودم که پشت تپه‌ای گم می‌شد و دوباره پیدا می‌شد و هی کوچک و کوچک‌تر به نظر می‌آمد تا این که دیگر چیزی ندیدم... ؛

مارسلو فیگراس



نظرات


برای ثبت نظر ابتدا وارد سیستم شوید

شاید دوست داشته باشید

فروشندگان اين كتاب

عبارت امنیتی