آن ها به اسب ها شلیک می کنند
راوی داستان، مردی که آزارش به مورچه نمیرسد، آدم صلحجویی که میخواهد همه را آشتی بدهد، شهروند مودبی که خاضعانه به قانون، به پلیس، به رئیس، و به زن احترام میگذارد (مثلا حتی یک بار هم نام خود را پیش از قهرمان زن کتاب نمیآورد) که همواره به ملاحظهی تنگناهای موجود کوتاه میآید، آرزوی بزرگ فیلمسازی را به خواب میسپارد و در عالم واقع آن را به امید تهیه دو سه حلقه فیلم تخفیف میدهد... مردی است سلیمالنفس که در همه چیز منفعل است، حتی در عشقبازی. او حرفشنو و سربزیر است. در آغاز داستان این گلوریاست که او را به مسابقهی مرگبار رقص میکشاند، اما وقتی به صحنه میرود، وظیفهاش را تا حد ممکن بینقص انجام میدهد. و چون بلند پروازیهایش را مهار کرده، در آخر کار فقط به مواهب رایگان طبیعت، مثلا آفتاب، قانع است. گرچه از این یکی هم محروم میماند. با معصومیت کمنظیری سقوط ارزشها و خیمه شببازی ادعاها را در جامعه سرمایه سالاری روایت میکند، اما هرگز قضات نمیکند، زیرا حتی در دم مرگ هم نمیخواهد درگیر شود. و بالاخره آدمکشی او هم بگونهای ساده لوحانه صورت میگیرد؛