همه به هم شب به خیر گفتند اما کسی نخوابید
«تويی دانيال؟» نگذاشت حالش را بپرسم زود با صدای خفه گفت: «منو به اسم خودم صدا نزن. سگا به اسم من حساسان. اگه اسممو بشنون میريزن رو سرم تيكه پارهم میكنن.» گفتم: «نترس اينجا هيچ سگی نيس.» به اطراف نگاهی انداخت و همانطور آهسته ادامه داد: «تو سگا رو خوب نمیشناسی. اونا همهجا هستن، فقط ديده نمیشن يهو پيداشون میشه. اگه بخوان، از همه جا بيرون میزنن؛ از در، از ديوار، از همين آسفالت جاده.» نفسزنان ادامه داد: «به هر جا بخوان وارد میشن، از كسی هم اجازه نمیگيرن.» صدايش به ترس آلوده شد و گفت: «يه ماهه هر شب میآن تو خوابم، گلهای هم میآن. نمیدونم باهاشون چی كار كنم.» بيچارگی توی صدايش بيداد میكرد. كلافه بود. برای اين كه كمی بهش دلداری بدهم گفتم: «اينقدر خواباتو جدی نگير. هر كسی ممكنه از اين خوابا ببينه.» نيمنگاهی به من انداخت و گفت: «چی چی خوابامو جدی نگيرم. صبا كه از خواب پا میشم میبينم دور و برم پر از موی سگه.»