یک روز مادرم در برفک تلویزیون یخ زد
مشکل من و آرش از اینجا شروع شد، قبل از این که من وارد این خانه شوم، آرش طبقه همکف مینشست. در واقع من به جای او آمدم. آرش بعد از جدا شدن از همسرش، همهچیزش را فروخته بود که برود خارج طبقه دوم هم سلطان بود مثل همیشه و طبق سوم آپارتمانی بود که سالها سلطان نگهاش داشته بود که اگر روزی دخترش از فرنگ برگشت برود همانجا. یکی دو هفتهای بعد از رفتن آرش، من آپارتمانش را اجاره کردم، اما آرش به دو ماه نکشیده برگشت. رفته بود سراغ سلطان و او هم گفته بود که طبقه آخر را خالی میکند که آرش برگردد. آرش اما گیر داده بود که من بروم بالا و خودش برگردد طبقه اول. من آن روزها فکر میکردم به خاطر حق آب و گلی که دارد و این که چون به طبقه اول عادت داشته و البته به بهانه درد زانوهایش نمیتواند تا طبقه سوم برود و اصرار بر برگشتن به طبقه اول را دارد. اما سلطان انگار چیز دیگری میدانست. یک روز انگار که به خواستگاری آمده باشد، با دسته گل و شیرینی سراغم آمد. همان قصهها را گفت و من هم قبول کردم که جایمان را عوض کنیم. حتی قول داد خودش دو تا کارگر بگیرد تا وسایلم را به طبقه سوم ببرند و خودم دست به سیاه و سفید نزنم. اما سلطان که ماجرا را فهمید، محکم ایستاد و اجازه نداد. و آن جا بود که برای اولینبار ماجرای دوست ممدی را فهمیدم.