خاطرات خفته
زمانی از روز را ترحیج میدادم زمستان پاریس بین ساعت شش تا هشت و نیم صبح بود، که هوا هنوز تاریک بود مهلتی پیش از برآمدن روز زمان معلق بود و آدمی خویشتن را سبکتر از همیشه احساس میکرد من به کافههای مختلف پاریس که در آن ساعت درهایشان را به روی اولین مشتریها باز میکردند رفت و آمد میکردم